Monday, June 04, 2012

وقتی استادِ دانشگاهتان که دو ترم است باهاش درس گرفته اید و قرار است ترمهای آینده هم باهاش درس بگیرید و اتفاقن استاد راهنمای پروژه کارشناسیتان هم هست، می رود بلاگ "دال میم" را که چند وقتی است برگردانده اید سرجایش و داخلش چرت و پرت پست میکنید میخواند و بهتان ایمیل میزند که بلاگتان را خوانده و دوست داشته، دلتان میخواهد سرتان را بگذارید یکجا و بمیرید. چون شما آدمی هستید که ظاهر و باطنتان دو دنیای متفاوتند و نمیخواهید کسی به باطن مسخره تان پی ببرد. تقصیر خودتان هم هست. میخواستید اکانت LinkedIn  نسازید، میخواستید دکتر را اَدد نکنید، میخواستید بلاگتان را تووی پروفایلتان نگذارید. فکر نمیکردید استادتان اینقدر کنجکاو و بیکار باشد؟ گُه میخوردید. اساتید جوان دوست دارند با دانشجوهایشان قاطی بشوند، دوست دارند دغدغه های نسل های نزدیک به خودشان را بدانند و دوست دارند انتقال حرارت شما را با نمره ی بالا پاس کنند مثلا.

Sunday, March 25, 2012

هیچ


سال تحویل شد بدون آنکه از کسی بپرسد که آیا باید یا که نه. با لباس خواب گشاد سفید، با موهای ژولیده از حمام نیمه شب کنار سفره ی هفت سین نشسته و زل زده بودم به شمع های روی آب که از نیمه های شب روشن مانده بودند. حافظی را که از استادهای دانشکده برایم هدیه گرفته و اولش کلی آرزوی خوب برای سال گذشته کرده بود گرفته بودم دستم و گوش میدادم به صداهایی که پشت سرم می آمد.  صدای قرآن خواندن مامان، صدای مسواک زدن بابا، صدای باز کردن شکلات از دستهای سیروس. به هیچ فکر میکردم که سال تحویل شد. به هیچ.
"واژه‌ی بسیار زیبایی وجود دارد: هیچ. به هیچ فکر کن. نه به صدراعظم و نه به کاتولیک ها، بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه بر روی دمپایی هایش میچکد."عقاید یک دلقک، هاینریش بُل

Thursday, March 15, 2012

همچنان

برادرم دارد زن میگیرد. همچنین پسرعمه ام. دخترعمو و دخترعمه ام دارند شوهر میکنند. چهار جرقه ی ازدواجی در چهارهفته ی متوالی. این وضعیت زندگی ماست. به عبارتی ترمی که خیال میکردم در آرامش مطلق قرار است برسم به درس و مشقم و خودم را جمع و جور بکنم که شاید زد و من هم از این قبرستان کَندم و رفتم، تبدیل شده به بازی عروس ها و دامادها و دغدغه هایی از نوع امر خیر که تمام خاندان را غرق تکاپو کرده و من را هم از لاکم کشیده بیرون. به عید حس خاصی ندارم. اگر تکاپویی هم هست به خاطر همین ازدواج هاییست که ذکر کردم. به خاطر پنج نفره شدنِ خانواده مان است. وگرنه من همان دختر بی حس و حالی هستم که از خرید کردن بیزار است و از شلوغی خیابانهای دمِ عید گریزان.
تنها در خانه ماندن و تا لنگ ظهر خوابیدن و فیلم دیدن و چای خوردن و سیگار کشیدن و فی الواقع حضور در لاک تنهاییم این روزها یک خواسته ی محال است. گویا مامان از سال جدید دوباره تبدیل میشود به مامانِ خانه داری که سه سال پیش بود. این موضوع جروبحث هایمان را زیادتر میکند و شیطنت های موزمارانه ی مرا کم. دیگر لیزخوردن از لای دستهای پرنظارت مامان و جیم شدن از جلوی چشمهای تیزبینش تقریبن محال میشود و این قضیه گمانم حسابی مرا از کوره در ببرد.
به هر حال زندگی در آخرین روزهای اسفند با بنفشه های جعبه ای و بوی تند تشت های پر از ماهی قرمز به شکل متفاوتی ورای روزمرگیهایی که تا همین چند وقت پیش بهشان دچار بوده ام، همچنان جریان دارد.

Tuesday, February 14, 2012

مثل جای خالی دیوار برلین



می دانید، جای خالی دیوار برلین را کف خیابانهای این شهر باقی گذاشته اند. خوب که فکر می کنم به نظرم می آید وقتی هر چند وقت یکبار بلاگفا را باز می کنم و مثل دیوانه ها می خواهم "دال میم" را بازگردانم، در واقع می روم و به یادگار دیوار کف خیابانهای برلین نگاه می کنم. "دال میم" برای من حکایت دیواری بود که آلمان غربی اَم را از آلمان شرقی اَم جدا می کرد و روزی که تصمیم گرفتم از بیخ ازش مهاجرت بکنم به اینجا، روز فروریختن این دیوار بود.
آدمهایی که می روند تا جای خالی دیوار را کف خیابان ببینند، یه غیر از توریست ها و آدمهای کنجکاو، منظورم مردمی هستند که روزی دوسوی این دیوار می زیسته اند؛ جورِ خاصی به این یادگار نگاه می کنند، همانجوری که من به بک آپِ "دال میم" نگاه می کنم.

Saturday, January 14, 2012

پتروپارس(!)


اس ام اس آمد که:
"به چیزی که دیگران راجع بهت فکر می کنن اهمیتی نمیدی چون اینجوری راحت تری. این دلیلی بر استقلال فکری نیست. لااقل با خودت روراست باش. نمیدونم چِت شده، اما واقعن به خاطر تغییراتی که توو این مدت داشتی حیفم اومد. خوش باشی."
می زنم زیرِ خنده. اینباکسم را می بندم، سالوادور دالی با آن سیبیل مضحک و چشم های ورقلمبیده ی عجیب از روی بک گراند موبایلم نگاهم می کند. خنده ام شدت می گیرد.
یادم می آید که این آدم، همان مردیست که برایم هدیه "هشت کتاب سهراب سپهری" را، نمی دانم با چه انگیزه ای، کادو پیچ شده با خودش آورد کافه گودو. هشت کتاب، آنهم برای من. نفهمیدم فکر کرد نخوانده امش، یا اینکه ندارمش. کدام؟
خنده ام شدت می گیرد.

Monday, January 09, 2012

دل درد


اسبابم را کشیده ام و آمده ام به بلاگ اسپات برای بارِ سوم. کوبیدنِ میخ در سنگ برای بارِ سوم.
خیال می کردم اگر سه سال نوشته هایم را بایگانی کنم و از نو مشغولِ نوشتن شوم، زندگی ریخت جدیدتری به خودش میگیرد. نوشتن از تجربه های جدید، احساساتِ جدید، آدمهای جدید، رسمن بی فایده بود. هر روز گذشت و من چرندیات بیشتری توئیت کردم و همچنان ننوشتم. حرفی برای زدن نداشتم. زندگیم را میدیدم که دارد راه خودش را می رود، دارد از دستم در میرود. هر روز صبح بیدار میشوم، کمی فکر می کنم تا یادم بیاید آیا باید دانشگاه بروم یا پتو رو بکشم تا زیرِ دماغم و به خوابم ادامه بدهم. روی تختم می نشینم اگر دانشگاه رفتنی باشم، سرم را میگیرم بین دو دستم، گیج و منگ، ده دقیقه ای طول می کشد تا به خودم بیایم. بفهمم تو کنارم نخوابیده ای، موبایلم را نگاه بکنم، اس ام اسِ آخرِ شب بخیر را دوباره بخوانم. بلند شوم، صبحانه ای بخورم، چیزی به صورتم بمالم، لباسهای دِمُده ی چند ساله ام را بپوشم، از خانه بزنم بیرون و بیفتم توی تاکسی و در سه شماره سرم را تکیه بدهم به پشتی صندلی، کوله پشتی در بغل به خواب بروم.
همین، زندگی ام شده صرف کردنِ بیست و چهار ساعت از هفته در مسیر کرج-تهران و بالعکس، به دو بهانه. دانشگاه... و ویولن. در حالِ حاضر من یک ویولنیست اینترمدی ایت هستم که به تازگی از موسیقی کلاسیک غرب بیرون کشیده و دارد کلاسیک ایرانی می آموزد، دستگاهها و ردیف ها و چقدر هم دشوار. در حالِ حاضر من یک دانشجوی مهندسی نفت هستم،
leng in the air، نمی دانم در آستانه ی امتحاناتِ پایانِ ترمِ سه قرار است چطور شش درس تخصصی سه واحدی را تاب بیاورم، دلم می خواهد سه سال دیگر از این خراب شده بزنم به چاک، دلم میخواهد آیا؟ هوم... کاش همین یک مورد را می دانستم لااقل.