Monday, January 09, 2012

دل درد


اسبابم را کشیده ام و آمده ام به بلاگ اسپات برای بارِ سوم. کوبیدنِ میخ در سنگ برای بارِ سوم.
خیال می کردم اگر سه سال نوشته هایم را بایگانی کنم و از نو مشغولِ نوشتن شوم، زندگی ریخت جدیدتری به خودش میگیرد. نوشتن از تجربه های جدید، احساساتِ جدید، آدمهای جدید، رسمن بی فایده بود. هر روز گذشت و من چرندیات بیشتری توئیت کردم و همچنان ننوشتم. حرفی برای زدن نداشتم. زندگیم را میدیدم که دارد راه خودش را می رود، دارد از دستم در میرود. هر روز صبح بیدار میشوم، کمی فکر می کنم تا یادم بیاید آیا باید دانشگاه بروم یا پتو رو بکشم تا زیرِ دماغم و به خوابم ادامه بدهم. روی تختم می نشینم اگر دانشگاه رفتنی باشم، سرم را میگیرم بین دو دستم، گیج و منگ، ده دقیقه ای طول می کشد تا به خودم بیایم. بفهمم تو کنارم نخوابیده ای، موبایلم را نگاه بکنم، اس ام اسِ آخرِ شب بخیر را دوباره بخوانم. بلند شوم، صبحانه ای بخورم، چیزی به صورتم بمالم، لباسهای دِمُده ی چند ساله ام را بپوشم، از خانه بزنم بیرون و بیفتم توی تاکسی و در سه شماره سرم را تکیه بدهم به پشتی صندلی، کوله پشتی در بغل به خواب بروم.
همین، زندگی ام شده صرف کردنِ بیست و چهار ساعت از هفته در مسیر کرج-تهران و بالعکس، به دو بهانه. دانشگاه... و ویولن. در حالِ حاضر من یک ویولنیست اینترمدی ایت هستم که به تازگی از موسیقی کلاسیک غرب بیرون کشیده و دارد کلاسیک ایرانی می آموزد، دستگاهها و ردیف ها و چقدر هم دشوار. در حالِ حاضر من یک دانشجوی مهندسی نفت هستم،
leng in the air، نمی دانم در آستانه ی امتحاناتِ پایانِ ترمِ سه قرار است چطور شش درس تخصصی سه واحدی را تاب بیاورم، دلم می خواهد سه سال دیگر از این خراب شده بزنم به چاک، دلم میخواهد آیا؟ هوم... کاش همین یک مورد را می دانستم لااقل.

1 comment: