Monday, August 30, 2010

نه اینجا؛ فی ما بین

مامان ندید که بیدارم، کتری را روشن کرد و فکر کرد همانطور که چمباتمه زده ام روی مبل و زانوهایم را گرفته ام توی بغلم، با بلوز و شلوارم خوابم برده، ندید که زل زده ام به تنگ ماهی و اشکهایم کج کج می روند توی گوش هایم. لوسرِ بالای سر نهارخوری را روشن کرد، نگاهم را از تنگ ماهی گرفتم و دوختمش به حرکات مامان که می رفت توی آشپزخانه و برمی گشت سر ناهارخوری. هنوز پای راستش را با احتیاط زمین می گذارد بعد از گچ گرفتگی سه هفته ایش. سحری اش را کشید توی بشقاب و گذاشت توی مایکروویو. چای ریخت و شیرین کرد و نشست به سحری خوردن. بعد بلند شد، قرآنش را آورد و مشغول شد. عادت دارد هرسال ماه رمضان یک قرآن ختم کند برای پدرش و برای عمه صدیقه، که وقتی اسمش یادم آمد، اشک هایم درشت تر شدند. فهمید که بیدارم، اشکهایم را ندید. گفت: "بلند شو برو توی اتاقت بخواب." بلند شدم یک لیوان بزرگ چای ریختم برای خودم و رفتم توی بالکن، نگاهم را دوختم به چراغهای شهر در دوردست. چشمک غریبی می زنند راستش و شکل جالبتری می گیرند از پشت از یک پرده اشک. هرچند آسمان شهر ستاره ندارد، اما چراغ های روشن انگار، ستاره های زمین اند. حالت هیستیری عجیبی که سراغم آمده فوق العاده دلپذیر است. چند لحظه ای طول می کشد تا نگاهم را از یک منظره، معطوف منظره ای دیگر بکنم. نگاهم را می دوزم به چراغهای پارک. چای می نوشم، خودم را آویزان بند رخت می کنم. فکرم می رود به چهارسال قبل. سالنامه ای که یادداشت های هرروزه ام را با یک خودنویس دوست داشتنی که سال اول دبیرستان گم کردمش می نوشتم توش. برمی گردم توی اتاقم. کمدم را می ریزم بیرون. سالنامه ی جلد قهوه ای را پیدا می کنم. شروع می کنم به خواندن و... باور نمی کنم. ابدن باور نمی کنم. دریغ از یک کلمه اش را.

زل می زنم به چند جمله ی ساده به تاریخ شهریورماه 85: " بعضی وقتها می شود که دلم می خواهد سایه ام را بردارم و بروم. به کجا؟ نمی دانم. شاید خیلی دور، شاید خیلی نزدیک، لااقل نه اینجا؛ "فی ما بین" "

سالنامه را می بندم، کف اتاقم دراز می کشم و گویا خوابم می برد.