Monday, October 31, 2011

به تخمم

داشتم فکر می کردم آنی که ما بهم بزنیم، می روی می دهی موهایت را از ته بتراشند به نشانه ی اعتراض. که یعنی بدت می آید از کلّه ی کچلِ من؟ خب به تخمم، می خواستی باشی.

Thursday, October 27, 2011

مرگ تدریجی یک رویا

کتابفروشی هُدهُد؛
که به چشم خیلی از رهگذرها نیامد.
تهران، کارگر شمالی، خیابان ادوارد براون.

Sunday, October 23, 2011

هر سکانس فیلمی که مربوط باشد به بازداشتگاه، پلیس امنیت اطلاعات، وزارت اطلاعات و امثالهم، چند وقتی هست که یک دلهره ی مسخره می اندازد توی دلم.

Saturday, October 22, 2011

مانده ام چرا بعضی آدم ها از خواندن، بلاگ نوشتن، سرچ کردن، اس ام اس کردن، توییت کردن، شِیر کردن و... ِ جملات قصار بعضی آدمهای دیگر خسته نمی شوند؟