Friday, December 09, 2011

حسِ پنجم


ترانه ای که می شنوم، صدای تو که گفتی قشنگ گفت، "تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست"، من یادم ماند، سارا هم یادش ماند، بوی ملایمِ عود، طعم شیرین سیگار ویبز، عکسها...
فقط این حسِ پنجمِ لعنتی نیست. حسِ لمس دستهات، حس نوازش موهام، حس بوسه ها و بغل کردن های طولانی و گرمای نفست توی گوشم. حسِ لامسه ی لعنتی...
توو روحش واقعن. سگ ساهاب.

Thursday, December 08, 2011

دلتنگی از این دست

مگر دلِ آدم برای چند نفر اینطور تنگ میشود که اس ام اس بزند بهش آن سرِ دنیا که: دلم الکل و قلیان و سالاد الویه ی گرگ و میشِ دمِ سحر را می خواهد و بِی بی چِک گذاشتن با یادداشت پشت درِ اتاق مردم را؟

Tuesday, December 06, 2011

عشق هایِ مکتوب

ما آدمهایی هستیم که عاشق نوشته های هم می شویم. مثل من که عاشق قصه ی سایه و بادام زمینی سرکه نمکی شدم، مثل جان جان که نفهمیدم عاشق چه شد یا اصلن عاشق شد یا نه. مثل تو که عاشقِ دال میم شدی.

Saturday, November 26, 2011

تجربه نشان داده که روزهایی که با هارد راک و heavy metal شروع می شوند و با پُست راک تمام، روزهای خوبی هستند.

Thursday, November 24, 2011

ساعتِ هشتِ صبح

وقتی دانشجوی نفت باشی و روی کارت دانشجوییت نوشته باشند "دانشکده مهندسی شیمی" و مجبور باشی چند واحد درس مهندسی شیمی بگیری، گرایِ دستشویی های زنانه ی دانشکده م.شیمی را نداری و مجبوری از ساختمان آب شناسی تا ساختمان هیدرولیک را پیاده بروی جهت شاشیدن، آنهم ساعت هشتِ صبح.

Wednesday, November 23, 2011

دلم یه فضای تازه میخواد با آدمای تازه که یه فرصتی بهم بده یه آدم تازه ای بشم که می نویسه، ساز می زنه، عکس می گیره، کتاب می خونه، فیلم می بینه و نقاشی می کنه.

Tuesday, November 15, 2011


تو باش، گورِ بابای سوءتفاهم، گورِ بابای خوابِ خوابِ مشترک. یک چشمم می افتد به معادلات دیفرانسیل، یک چشمم به دستبندِ دستِ پوریا تووی تالار فارابی روی سِن، گوشم به ویولن، "سی" روی پوزیسیون سوم، نغمه ای برای اِلی.

Sunday, November 13, 2011

بله، بعدِ سه چهار سال من همچنان در لحظه های سگی زندگیم که خودم هم دقیقن نمی دانم چه مرگم است، به کسشعر گفتن ادامه می دهم و کثافت را هم می زنم به امید اینکه از یک زبان غیر آدمیزاد دیگر، تو یک جمله ای، صوتی، چیزی، تحویلم بدهی که آرامم کند.

Sunday, November 06, 2011


"به این طبیعت زن اندیشه کرده است خیال من ، بسیار، بسیار . سخن می گوید و نمی گوید . می گوید تا نگوید ، تا پنهان کند چیزی را در انبوه گفته هایش . و سخن نمی گوید تا گفته باشد نکته ی ناگفته اش را که اگر بر زبان بیاورد ، یقین دارد محال به نظر خواهد رسید . پس فقط خاموش می ماند . اما در نهان می گوید دوستم بدار ! دوستش می داری ، می گوید نه ؛ دوستم بدار ! دوستش می داری . می گوید نه ، خیلی دوستم بدار ! خیلی دوستش می داری . اما این کافی نیست .می گوید خیلی خیلی ، خیلی دوستم بدار ! خیلی خیلی خیلی دوستش می داری ، اما نه ! ناگفته می گوید جانت را می خواهم ، برایم بمیر ! سر می گذاری و برایش می میری ، شیون می کند و به فغان در می آید ، کنار ِ افتاده ی تو ، زانو می زند . سرت را میان دست ها بر زانو می گیرد و نعره می زند که نمی خواستم بمیری ، نمی خواستم . برخیز ، برخیز و برایم بمیر !دم که بر می آوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس می کند ، بارقه ی امید در چشمانش می درخشد که بازهم ، بار دیگر تو هستی ، تو زنده ای تا برایش بمیری ."
محمود دولت آبادی، سلوک

Saturday, November 05, 2011

بـَــــــــعله!


حالا مثلن من که تخم مرغ نیمرو درست کردم و چهل بار رفتم بالای سر دوست پسرم و با بوس و زمزمه و نوازش و این چیزها سعی کردم بیدارش بکنم که با هم وعده ی غذایی یی را بخوریم که من عاشقش هستم و او فقط چای فوق شیرینش را دوست دارد و به زور بیدار شود و تخم مرغ هم حالش را بد کند، آدم خوشبختی هستم؟
یا اینکه این شانس را داشتیم که مثلا" دو نفره دوش بگیریم یا با هم ودکا بخوریم، ته پیک او فقط یک برش نازک لیمو باشد و من هر پیکم را یکجور بخورم، یکبار با آب انگور سبز، با سودا، با سودا و لیمو و با آب چندتا میوه ی دیگر، آدم خوشبختی هستم؟
یا اینکه مست خوابم ببرد و نفهمم تا دو-سه ساعت بعدش بیدار نشسته سیگار کشیده، m&mهام را تمام کرده و خوابیدنم را نگاه کرده، آدم خوشبختی هستم؟
خب بــــَـــعله،
تا حدودی.
شما را هم از دست دادیم سِنیوره؟

فِلَش بَک ها

راستش بعد از چهارسال وبلاگ نویسی شد که اسبابم را کشیدم به اینجا. حالا که بک آپ وبلاگِ سابقِ به فنا رفته ام را میخوانم، دلم می خواهد بعضی حرفهام را اینجا دوباره بزنم. حرفهای سالهای قبل، مثل یکجور فِلش بَک.
این برچسب از برای همین حرفهای تکراری است.

Monday, October 31, 2011

به تخمم

داشتم فکر می کردم آنی که ما بهم بزنیم، می روی می دهی موهایت را از ته بتراشند به نشانه ی اعتراض. که یعنی بدت می آید از کلّه ی کچلِ من؟ خب به تخمم، می خواستی باشی.

Thursday, October 27, 2011

مرگ تدریجی یک رویا

کتابفروشی هُدهُد؛
که به چشم خیلی از رهگذرها نیامد.
تهران، کارگر شمالی، خیابان ادوارد براون.

Sunday, October 23, 2011

هر سکانس فیلمی که مربوط باشد به بازداشتگاه، پلیس امنیت اطلاعات، وزارت اطلاعات و امثالهم، چند وقتی هست که یک دلهره ی مسخره می اندازد توی دلم.

Saturday, October 22, 2011

مانده ام چرا بعضی آدم ها از خواندن، بلاگ نوشتن، سرچ کردن، اس ام اس کردن، توییت کردن، شِیر کردن و... ِ جملات قصار بعضی آدمهای دیگر خسته نمی شوند؟