Friday, December 09, 2011

حسِ پنجم


ترانه ای که می شنوم، صدای تو که گفتی قشنگ گفت، "تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست"، من یادم ماند، سارا هم یادش ماند، بوی ملایمِ عود، طعم شیرین سیگار ویبز، عکسها...
فقط این حسِ پنجمِ لعنتی نیست. حسِ لمس دستهات، حس نوازش موهام، حس بوسه ها و بغل کردن های طولانی و گرمای نفست توی گوشم. حسِ لامسه ی لعنتی...
توو روحش واقعن. سگ ساهاب.

Thursday, December 08, 2011

دلتنگی از این دست

مگر دلِ آدم برای چند نفر اینطور تنگ میشود که اس ام اس بزند بهش آن سرِ دنیا که: دلم الکل و قلیان و سالاد الویه ی گرگ و میشِ دمِ سحر را می خواهد و بِی بی چِک گذاشتن با یادداشت پشت درِ اتاق مردم را؟

Tuesday, December 06, 2011

عشق هایِ مکتوب

ما آدمهایی هستیم که عاشق نوشته های هم می شویم. مثل من که عاشق قصه ی سایه و بادام زمینی سرکه نمکی شدم، مثل جان جان که نفهمیدم عاشق چه شد یا اصلن عاشق شد یا نه. مثل تو که عاشقِ دال میم شدی.