Thursday, March 15, 2012

همچنان

برادرم دارد زن میگیرد. همچنین پسرعمه ام. دخترعمو و دخترعمه ام دارند شوهر میکنند. چهار جرقه ی ازدواجی در چهارهفته ی متوالی. این وضعیت زندگی ماست. به عبارتی ترمی که خیال میکردم در آرامش مطلق قرار است برسم به درس و مشقم و خودم را جمع و جور بکنم که شاید زد و من هم از این قبرستان کَندم و رفتم، تبدیل شده به بازی عروس ها و دامادها و دغدغه هایی از نوع امر خیر که تمام خاندان را غرق تکاپو کرده و من را هم از لاکم کشیده بیرون. به عید حس خاصی ندارم. اگر تکاپویی هم هست به خاطر همین ازدواج هاییست که ذکر کردم. به خاطر پنج نفره شدنِ خانواده مان است. وگرنه من همان دختر بی حس و حالی هستم که از خرید کردن بیزار است و از شلوغی خیابانهای دمِ عید گریزان.
تنها در خانه ماندن و تا لنگ ظهر خوابیدن و فیلم دیدن و چای خوردن و سیگار کشیدن و فی الواقع حضور در لاک تنهاییم این روزها یک خواسته ی محال است. گویا مامان از سال جدید دوباره تبدیل میشود به مامانِ خانه داری که سه سال پیش بود. این موضوع جروبحث هایمان را زیادتر میکند و شیطنت های موزمارانه ی مرا کم. دیگر لیزخوردن از لای دستهای پرنظارت مامان و جیم شدن از جلوی چشمهای تیزبینش تقریبن محال میشود و این قضیه گمانم حسابی مرا از کوره در ببرد.
به هر حال زندگی در آخرین روزهای اسفند با بنفشه های جعبه ای و بوی تند تشت های پر از ماهی قرمز به شکل متفاوتی ورای روزمرگیهایی که تا همین چند وقت پیش بهشان دچار بوده ام، همچنان جریان دارد.

No comments:

Post a Comment