Sunday, November 06, 2011


"به این طبیعت زن اندیشه کرده است خیال من ، بسیار، بسیار . سخن می گوید و نمی گوید . می گوید تا نگوید ، تا پنهان کند چیزی را در انبوه گفته هایش . و سخن نمی گوید تا گفته باشد نکته ی ناگفته اش را که اگر بر زبان بیاورد ، یقین دارد محال به نظر خواهد رسید . پس فقط خاموش می ماند . اما در نهان می گوید دوستم بدار ! دوستش می داری ، می گوید نه ؛ دوستم بدار ! دوستش می داری . می گوید نه ، خیلی دوستم بدار ! خیلی دوستش می داری . اما این کافی نیست .می گوید خیلی خیلی ، خیلی دوستم بدار ! خیلی خیلی خیلی دوستش می داری ، اما نه ! ناگفته می گوید جانت را می خواهم ، برایم بمیر ! سر می گذاری و برایش می میری ، شیون می کند و به فغان در می آید ، کنار ِ افتاده ی تو ، زانو می زند . سرت را میان دست ها بر زانو می گیرد و نعره می زند که نمی خواستم بمیری ، نمی خواستم . برخیز ، برخیز و برایم بمیر !دم که بر می آوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس می کند ، بارقه ی امید در چشمانش می درخشد که بازهم ، بار دیگر تو هستی ، تو زنده ای تا برایش بمیری ."
محمود دولت آبادی، سلوک

No comments:

Post a Comment