سال تحویل شد بدون آنکه از کسی بپرسد که آیا باید یا که نه. با لباس خواب گشاد سفید، با موهای ژولیده از حمام نیمه شب کنار سفره ی هفت سین نشسته و زل زده بودم به شمع های روی آب که از نیمه های شب روشن مانده بودند. حافظی را که از استادهای دانشکده برایم هدیه گرفته و اولش کلی آرزوی خوب برای سال گذشته کرده بود گرفته بودم دستم و گوش میدادم به صداهایی که پشت سرم می آمد. صدای قرآن خواندن مامان، صدای مسواک زدن بابا، صدای باز کردن شکلات از دستهای سیروس. به هیچ فکر میکردم که سال تحویل شد. به هیچ.
"واژهی بسیار زیبایی وجود دارد: هیچ. به هیچ فکر کن. نه به صدراعظم و نه به کاتولیک ها، بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه بر روی دمپایی هایش میچکد."عقاید یک دلقک، هاینریش بُل