Sunday, March 25, 2012

هیچ


سال تحویل شد بدون آنکه از کسی بپرسد که آیا باید یا که نه. با لباس خواب گشاد سفید، با موهای ژولیده از حمام نیمه شب کنار سفره ی هفت سین نشسته و زل زده بودم به شمع های روی آب که از نیمه های شب روشن مانده بودند. حافظی را که از استادهای دانشکده برایم هدیه گرفته و اولش کلی آرزوی خوب برای سال گذشته کرده بود گرفته بودم دستم و گوش میدادم به صداهایی که پشت سرم می آمد.  صدای قرآن خواندن مامان، صدای مسواک زدن بابا، صدای باز کردن شکلات از دستهای سیروس. به هیچ فکر میکردم که سال تحویل شد. به هیچ.
"واژه‌ی بسیار زیبایی وجود دارد: هیچ. به هیچ فکر کن. نه به صدراعظم و نه به کاتولیک ها، بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه بر روی دمپایی هایش میچکد."عقاید یک دلقک، هاینریش بُل

Thursday, March 15, 2012

همچنان

برادرم دارد زن میگیرد. همچنین پسرعمه ام. دخترعمو و دخترعمه ام دارند شوهر میکنند. چهار جرقه ی ازدواجی در چهارهفته ی متوالی. این وضعیت زندگی ماست. به عبارتی ترمی که خیال میکردم در آرامش مطلق قرار است برسم به درس و مشقم و خودم را جمع و جور بکنم که شاید زد و من هم از این قبرستان کَندم و رفتم، تبدیل شده به بازی عروس ها و دامادها و دغدغه هایی از نوع امر خیر که تمام خاندان را غرق تکاپو کرده و من را هم از لاکم کشیده بیرون. به عید حس خاصی ندارم. اگر تکاپویی هم هست به خاطر همین ازدواج هاییست که ذکر کردم. به خاطر پنج نفره شدنِ خانواده مان است. وگرنه من همان دختر بی حس و حالی هستم که از خرید کردن بیزار است و از شلوغی خیابانهای دمِ عید گریزان.
تنها در خانه ماندن و تا لنگ ظهر خوابیدن و فیلم دیدن و چای خوردن و سیگار کشیدن و فی الواقع حضور در لاک تنهاییم این روزها یک خواسته ی محال است. گویا مامان از سال جدید دوباره تبدیل میشود به مامانِ خانه داری که سه سال پیش بود. این موضوع جروبحث هایمان را زیادتر میکند و شیطنت های موزمارانه ی مرا کم. دیگر لیزخوردن از لای دستهای پرنظارت مامان و جیم شدن از جلوی چشمهای تیزبینش تقریبن محال میشود و این قضیه گمانم حسابی مرا از کوره در ببرد.
به هر حال زندگی در آخرین روزهای اسفند با بنفشه های جعبه ای و بوی تند تشت های پر از ماهی قرمز به شکل متفاوتی ورای روزمرگیهایی که تا همین چند وقت پیش بهشان دچار بوده ام، همچنان جریان دارد.