اس ام اس آمد که:
"به چیزی که دیگران راجع بهت فکر می کنن اهمیتی نمیدی چون اینجوری راحت تری. این دلیلی بر استقلال فکری نیست. لااقل با خودت روراست باش. نمیدونم چِت شده، اما واقعن به خاطر تغییراتی که توو این مدت داشتی حیفم اومد. خوش باشی."
می زنم زیرِ خنده. اینباکسم را می بندم، سالوادور دالی با آن سیبیل مضحک و چشم های ورقلمبیده ی عجیب از روی بک گراند موبایلم نگاهم می کند. خنده ام شدت می گیرد.
یادم می آید که این آدم، همان مردیست که برایم هدیه "هشت کتاب سهراب سپهری" را، نمی دانم با چه انگیزه ای، کادو پیچ شده با خودش آورد کافه گودو. هشت کتاب، آنهم برای من. نفهمیدم فکر کرد نخوانده امش، یا اینکه ندارمش. کدام؟
خنده ام شدت می گیرد.
یادم می آید که این آدم، همان مردیست که برایم هدیه "هشت کتاب سهراب سپهری" را، نمی دانم با چه انگیزه ای، کادو پیچ شده با خودش آورد کافه گودو. هشت کتاب، آنهم برای من. نفهمیدم فکر کرد نخوانده امش، یا اینکه ندارمش. کدام؟
خنده ام شدت می گیرد.